سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همانا خدا بر عهده شما واجبهایى نهاده ، آن را ضایع مکنید و حدودى برایتان نهاده از آن مگذرید و از چیزهایى تان بازداشته حرمت آن را مشکنید و چیزهایى را براى شما نگفته و آن را از روى فراموشى وانگذارده ، پس خود را در باره آن به رنج میفکنید . [نهج البلاغه]
eg.jpg

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است
 
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد
 
خانه های ژاپنی دارایفضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند
 
 این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین ان
 
 مارمولکی را دید که  میخی از بیرون به پایش کوفته شده است
 
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد
 
وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ
 
ده سال پیش هنگامساختن خانه کوبیده شده بود!
 
چه اتفاقی افتاده؟
 
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !
 
در یک قسمت تاریک بدون حرکت
 
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است
 
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد
 
تو این مدت چکار می کرده؟
 
چگونه و چی می خورده؟
 
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه
 
مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد
 
مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت
 
چه عشقی !
 
 چه عشق قشنگی!
 
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد
 
 پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم
 
 اگر سعی کنیم ...

نظرات شما ()

قلب کوروش شکست و فرشته گریست!
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت:البته!

_از تو میخواهم یک روز،فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.

_چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.

_خواهش میکنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی،از پاسارگاد بیرون کشید.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.

_میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین کرد.کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندکی،کسی به یاد او نبود .کوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشکالی ندارد.خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.

در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند:عبدالله!قاسم!...

_هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!

فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.

_اعراب؟!!!

_بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.

کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!!!

فرشته بسیار تاسف خورد.

سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.بعد از مدتی کوروش گفت:تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم.مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟

_در ظاهر بله!

کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟

_اسلام

_چگونه آیینی است؟

_نیک است

وکوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید و فهمید که بت های زیادی بر قلبهای مردم حکومت می کند.

_نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.

وفرشته چنین کرد.

_همین؟!!!

کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.

_پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!

و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.

_خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.

فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید:راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ایران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!

عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست.

_مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن حقوق بانوان، زندان های سیاسی ...

کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.

و فرشته گریست.

نوشته ای از مریم کریمی.

نظرات شما ()

خدا....


امروز صبح وقتی از خواب برخاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروزدر زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد.اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.

 


هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی، می دانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی.

 


فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی، اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی. من با صبر و شکیبایی، در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که به من چیزی نگفتی.

 


موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند،اما تو چنین کاری نکردی.

 

 

 

باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری.

 


هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای.بعد از گفتن شب بخیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست ، شاید نمی دانستی من همیشه آنجا با تو هستم. من ، بیش از آنکه تو بدانی، صبر پیشه کردم ، من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی.

 


من ، به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.

 

 

 

چقدر مکالمه یک طرفه و یکجانبه سخت است!!!!
بسیار خوب، تو یکبار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به این امید که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی

 

 

 

 

 

روز خوبی داشته باشی .
" دوست تو، خدا "

http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/36.gif

نظرات شما ()

انتظار واژه ی غریبی است ...
واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست
که با آن خو گرفته ام.
که چه سخت است انتظار ..
هرصبح طلوعی دیگراست برانتظارهای فرداهای من!
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمیدانم؟
شاید روزی بخوانند بر تو، عشق مرا
می دانم روزی خواهی آمد، می دانم
گریان نمی مانم، خندانم!
برای ورودت ای عشق
وقتی که به یادت می افتم،
به یاد خاطراتت...نامه هایت را مرور می کنم،
یک بار...نه...بلکه صد بار
وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد

عشق یعنی با غم الفت داشتن

سوختن با درد نسبت داشتن

عشق در یک جمله یعنی انتظار


انتظار روز رجـــعت داشتن


عشق یعنی مستی و دیوانگی


عشق یعنی در جهان بیگانگی


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر


عشق یعنی سجده ها با چشمان تر


عشق یعنی سر به در آویختن


عشق یعنی اشک حسرت ریختن


عشق یعنی در جهان رسوا شدن


عشق یعنی مست و بی پروا شدن


عشق یعنی سوختن یا ساختــن


عشق یعنی زندگی را باختن


عشق یعنی انتـــظار و انتـــظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار


عشق یعنی دیـده بر در دوختـن


عشق یعنی در فراقش سوختن


عشق یعنی لحظه های التهاب


عشق یعنی لحظه های ناب ناب


عشق یعنی با پرستو پر زدن


عشق یعنی آب بر آذر زدن


عشق یعنی سوز نی آه شبان


عشق یعنی معنی رنگین کمان


عشق یعنی با گلی گفتن سخن


عشق یعنی خون لاله بر چمن


عشق یعنی شعله بر خرمن زدن


عشق یعنی رسم و دل برهم زدن


عشق یعنی یک تیمم یک نماز


عشق یعنی عالمی راز و نیاز


عشق یعنی چون محمد پا به راه


عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه




عشق یعنی بیستون کندن به دست


عشق یعنی زاهد اما بت پرست


عشق یعنی همچومن شیدا شدن


عشق یعنی قلــه و دریا شدن


عشق یعنی یک شقایق غرق خون


عشق یعنی درد ومحنت دردرون


عشق یعنی یک تبلور یک سرود


عشق یعنی یک سلام و یک درود


عشق یعنی جام لبریز از شراب


عشق یعنی تشنگی یعنی سراب


عشق یعنی حسرت شبهای گرم


عشق یعنی یاد یک رویای نرم


عشق یعنی غرقه گشتن در سراب


عشق یعنی حلقه های بی حساب


عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت


عشق یعنی آخــرخط بهـشــت


عشق یعنی گم شدن در لحظه ها


عشق یعنی آبـی بی انتـــها


عشق یعنی زرد تنها و غریب


عشق یعنی سرخی ظاهر فریب


عشق یعنی تکیه بر بازوی باد


عشق یعنی حسرتت پاینده باد


عشق یعنی هرزمان تنها شنیدن نام او


عشق یعنی هرچه گفتن هرچه کردن بهراو

نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عشق
کورش کبیر
خدا
انتظار
خانه

: موضوعات



: آمار سایت
بازدیدکنندگان: 1839
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 0

: درباره من

: لینک به من

: اشتراک

 

پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ